یک کوزهی سفالی، گلدان خانهام شد
قولی به دانه داد و، با خاک هم قسم شد
بگذشت روزگاری، بشکفت غنچهی گل
با لحن تلخ او گفت : «گلدان ِ زشت ِ اُمُّل!!»
کوزه دلش ترک خورد، آرام گریه سرداد
دستش پر از تمنا، خاکش پر از غم و داد
آرام گفت ای گل: روزی که دانه بودی
قنداقهات دلم بود! مهمان خانه بودی
کمکم شدی تو غنچه، اندام تو وَرَم کرد
بلبل نظاره گر بود، چشم تو باورم کرد
در فصل سخت گرما، قلبم خنک برایت
همبازی تو بودم، چون قاصدک برایت
اکنون که ناز داری، با من ببین چه کردی؟
حرف از وفا نداری، تلخی و تند و سردی
روزی رسد دوباره، فصل خزان گلی جان!
داغ تو را نبینم! خواهی تو شد هراسان
آن روز من دوباره، چشم انتظار هستم
خواهی تو دید چون خار، همواره یار هستم
گل خنده کرد و با مشت! یک ضربه زد به گلدان
گلدان شکست و گُل شد، پژمرده کنج ایوان
چون کوزه داغ گل دید، آهی کشید و جان داد
با اینکه نوجوان بود، مردانگی نشان داد. . .
گل با همه جمالش، محتاج کوزهی زشت!
گل در بهار پژمرد، میبُرد آنچه را کِشت