نــــــــــور

اَللّـــــــــهُ نــُـــورُ السَّــــمواتِ وَ الأَرضِ

نــــــــــور

اَللّـــــــــهُ نــُـــورُ السَّــــمواتِ وَ الأَرضِ

مشخصات بلاگ
نــــــــــور

" سَلامٌ عَلَی إل یاسِین "

منتظر مأیوس نیست. منتظر از درد هجر میسوزد

اما بشوق وصال سر زنده و امیدوار است .

انتظار یعنی امید به فردا

فردای وصال ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

داستانهایی در مورد لقمه حـــرام

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ب.ظ
افسران - مراقب حلــق خود باش
 
ادامـــه مطـــلب را ببینید

 

•••نصیحت لقمه به پسرش

لقمان در نصیحت به پسرش می‌گوید: من در راستای طول عمر و سفرهای خود با چهارصد نفر از اولیای الهی ملاقات کردم، به نصایح و اندرزهای آنها گوش فرا دادم و از میان آن همه، پندهای چهار موعظه را گزینش نمودم. یکی از آنها این است: هرگاه کنار سفرة غذا نشستی، مراقب حلق خود باش که غذای حرام نخوری.

••• یک وعده با ما باش!

در تاریخ آمده است مهدی عباسی (سومین خلیفة بنی‌عباس) نیاز به قاضی داشت. شخصی به نام شریک قاضی را به حضور طلبید و منصب قضاوت را به او پیشنهاد کرد. او آن را به خاطر نامشروع بودنش در آن دستگاه طاغوتی نپذیرفت. مهدی عباسی به او گفت: یکی از سه کار را باید انجام دهی: ۱٫ قاضی شوی؛ ۲٫ آموزگار فرزندانم گردی؛ ۳٫ یک وعده در کنار سفرة ما با ما هم‌غذا شویم.
شریک، فکر کرد و دید سومی آسان‌تر است. از این‌رو در یک وعدة غذای خلیفه شرکت کرد و از غذای لذیذ او خورد.کارفرمای غذا گفت: باهمین غذا کار شریک خلاصه شد.
آری همین غذای حرام آن چنان شریک را دگرگون کرد که هم قاضی شد و هم معلم فرزندان خلیفه و روزی با حقوق‌پرداز بر سر ماهیانه‌اش بگومگو کرد. حقوق‌پرداز گفت: مگر بار گندم به ما فروخته‌ای که این همه پافشاری می کنی؟
شریک جواب داد: سوگند به خدا دینم را که مهم‌تر از بار گندم است، فروخته‌ام.

••• غذای سگ

روزی هارون‌الرشید (پنجمین خلیفة عباسی)از سفرة سلطنتی خود یک دست غذا برای بهلول، شاگرد معروف امام کاظم(ع)، فرستاد. بهلول آن را نپذیرفت و به آورنده گفت: آن راپیش سگ‌های پشت حمام بینداز تا آنها بخورند.
آورندة غذا عصبانی شد و گفت: ای ابله! این غذا ویژة خلیفه است. نزد هر یک از صاحب منصب‌ها می‌برم، به من جایزه می‌دهند؛ ولی تو این‌گونه گستاخی به غذای خلیفه می‌کنی.
بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگ‌های بغداد بفهمند که غذای خلیفه است، آن را نمی‌خورند.

••• انگور تلخ

مؤسس حوزة علمیة قم، مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری (متوفی ۱۳۵۵ هـ . ق.) از علمای ربانی تشیع و در تهذیب نفس و صفای باطن، بسیار ممتاز بود. روزی با چند نفر به دعوت صاحب باغی وارد آن باغ شد. او در میان میوه‌ها، علاقة خاصی به انگور داشت. وقتی که وارد باغ شد و خوشه‌های انگور را دید، احساس علاقة بیشتر کرد. با همراهان در جایگاه باغ نشستند و مقداری انگور طلبید. ظرفی پر از انگور آوردند و کنار او نهادند؛ ولی او از آن انگور نخورد. حاضران تعجهب کردند و عرض کردند: چرا نمی خوری؟ او گفت: میل ندارم. عرض کردند: چرا؟ شما که خیلی به انگور علاقه‌مند بودی. فرمود: آری میل داشتم؛ ولی اکنون میل ندارم. حاضران با اصرار پرسیدند: راز این دگرگونی چیست؟ آیت الله حائری در این هنگام، پس از پرس‌و‌جو از زمین و آب و شیوة صاحب باغ و… دریافت که همه‌اش از راه حلال است؛ ولی نمی‌دانست که راز میل نداشتنش به انگور چیست؟ ناگاه باغبان آمد و گفت: من دیدم انگورهای این باغ هنوز شیرین نشده، بلکه ترش و شیرین است، ناچار به باغ همسایه رفتم و از باغ او انگور شیرین چیدم و آوردم، به این نیت که بعداً از او اجازه بگیرم. به این ترتیب، معما حل شد و فهمیدند که آیت الله حائری بر اثر توفیقات الهی، به مرحله‌ای از بصیرت و معنویت رسیده که خداوند او را از خوردن مال حرام یا شبهه ناک مصون داشته است.

یکی از علمای ربانی و مراجع تقلید، مرحوم آیت‌الله العظمی سید محمدباقر دُرچه‌ای اصفهانی، از اساتید آیت الله العظمی بروجردی(ره) و از پارسایان وارستة روزگار است کــه در سال ۱۳۴۲ هـ . ق. در ۷۱ سالگی در «دُرچه» نزدیک «اصفهان» رحلت کرد و مرقدش در «تخت فولاد» اصفهان است.
وی که دارای صفای باطن در سطح اعلی بود، نسبت به غذا مراقبت عجیبی می‌نمود تا آنجا که آقای جلال‌الدین همایی نقل می‌کند:
اگر او احیاناً لقمة شبهه‌ناک خورده بود، بی‌درنگ انگشت در گلو می‌کرد و همه را بیرون می‌آورد.
خودم یک بار از نزدیک دیدم، یکی از بازرگانان ثروتمند، آن جناب را همراه چند نفر از علما به خانة خود دعوت کرد. ایشان این دعوت را پذیرفت و به خانة او رفتند. میزبان سفرة متنوع و پرزرق و برقی انداخت. آن جناب طبق عادت همیشگی، مقدار کمی از غذای آن سفره خوردند. پس از صرف غذا، میزبان قباله‌ای مشتمل بر مسئله‌ای که به فتوای آیت الله دُرچه‌ای حرام بود، برای امضاء به محضر آن بزرگوار آورد. آیت الله دُرچه‌ای دریافت که این مهمانی، مقدمة آن امضای سند بوده است و شبهة رشوه داشته است. رنگش تغییر کرد و به تنش لرزه افتاد و به میزبان گفت: من به تو چه بدی کردم که این زقوم را به حلق من وارد کردی؟ چرا این سند را قبل از نهار نیاوردی تا دست به این غذای آلوده نزنم؟
آنگاه آشفته حال برخاست و دوان دوان به مدرسه آمد و کنار باغچة مدرسه، مقابل حجره‌اش نشست و با انگشت به حلق فرو کرد و همه را استفراغ نمود. سپس نفس راحتی کشید.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی