سلام
فردا بچـــه ها منتـــظرتون هستن
" شهـــــــدا " رو میگم
میگن میخوایم ببینیمت .
توی راهپیمایی 22 بهمن .
وعدگاه ما و شهدا :
فردا _ راهپیمایی
و جواب ما به شهدای عزیز : لبیک به رهبری
سلام
کــ ــجـ ـا گـ ـلهـ ـای پـَ ـرپـَ ـر مـ ـیفـ ـروشـ ـنــ ــد؟
شـ ـهـ ـادت را مـ ـکـ ـرّر مـ ـیفـ ـروشـ ـنـ ـد؟
دلـ ـم در حـ ـسـ ـرت پـ ـرواز پـ ـوسـ ـیـ ـد
کــ ــجـ ـا بـ ـال کـ ـبـ ـوتـ ـر مـ ـیفـ ـروشـ ـنــ ــد؟
..
.
شما هم دلتان پــــرواز میخواهد؟ کـبـوتـرهـا منتظرند..
..
..
رنگــ ـــــــ کــــ ـــه گــ ـــرفتی
تشنــ ـــهی یکــ ـــ قطــ ـــره بــ ـــاران
..به نام خدا
من میخواهم در آینده شهـــــید بشوم.
برای این که معلم جلوی خندهاش را بگیـــــره...
پرید وسط حرف مهدی و گفت: ببین مهدی جان!
موضوع انشاء این بود که در آینده میخواهید چه کاره بشین.
باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کارست؟
آقا اجازه! شهید شده...
..
بابای این بچه واسه ارامش امروز من و شما شهید شد!!!!!
ایا حق این بچه رو ادا کردیم؟؟؟؟؟
"خواهرم حجابت ...برادرم نگاهت"
..
یه سوال : شما نماز میخونید ؟
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. کاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب کردهاند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میکنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
اینبار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا»