نــــــــــور

اَللّـــــــــهُ نــُـــورُ السَّــــمواتِ وَ الأَرضِ

نــــــــــور

اَللّـــــــــهُ نــُـــورُ السَّــــمواتِ وَ الأَرضِ

مشخصات بلاگ
نــــــــــور

" سَلامٌ عَلَی إل یاسِین "

منتظر مأیوس نیست. منتظر از درد هجر میسوزد

اما بشوق وصال سر زنده و امیدوار است .

انتظار یعنی امید به فردا

فردای وصال ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر مذهبی» ثبت شده است


در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند

بر روی شهر وقت نزول بلا شده‌ست


شکسته تر شده و دست برکمر دارد

چه پیش آمده! آیا حسن خبر دارد؟


به گریه گفت که زینب مواظب خود باش

عبور کردن از این کوچه ها خطر دارد


شبیه روز برایم نرفته روشن بود

فدک گرفتن از این قوم دردسر دارد


گرفت دست مرا مادرم... نشد... نگذاشت...

تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد


شهود خواسته از دختر نبی خدا

اگرچه دیده سندهای معتبر دارد


سکوت و صبر و رضای خدا به جای خودش

ولی اگر پدرم ذوالفقار بردارد...


کسی نبود به معمار این محل گوید

عریض ساختن کوچه کی ضرر دارد!؟


کوچه بنی هاشم...

مادر از زندگی خویش تو بیزار مشو

ای قرار دل من خسته زدلدار مشو

 


خیز و تا جمع کنم بستر خونین تو را

مرو از هوش دگر خسته وبیمار مشو




فقط از بهر شفا کن تو دعا وپس از این


طالب مرگ خود از خالق دادار مشو


با نگاهت به خدا قلب مرا سوزاندی 

اینقدر جان حسن خیره به مسمار مشو


من خودم زیر بغل های تورا می گیرم

تو فقط پیش علی دست به دیوار مشو


                                             حسن جواهری


شبیه شمع چکیدن به تو نمی آید

و مرگ را طلبیدن به تو نمی آید

خودت بگو که مگر چند سال داری تو

جوانِ شهر، خمیدن به تو نمی آید

هزار بار نگفتم نیا به دنبالم

میان کوچه دویدن به تو نمی آید

فقط بلند مشو چونکه زود می افتی

بدون بال پریدن به تو نمی آید

تلاش کن که دو چشمی مرا نگاه کنی

چنین ندیدن و دیدن به تو نمی آید

چه خوب بود فقط گوشواره می افتاد

چه کرده اند شنیدن به تو نمی آید

تکان نخور قفس سینه ات تکان نخورد

نفس بلند کشیدن به تو نمی آید

بمان که دخترمان را خودت عروس کنی

به آرزو نرسیدن به تو نمی آید

چه با دو دست رئوفانه ات، چه با یک دست

بباف پیرهنت را، حسین منتظر است

دست نوازشش دگر از کار مانده است

بر بازویش مدال غم یار مانده است



با اینکه نا ندارد و قامت کمان شده

چون کوه پشت حیدر کرار مانده است



هر شب برای غربت و مظلومی علی

تا صبح گریه کرده و بیدار مانده است



حالش وخیم تر شده از حرص و جوشها

غصه زیاد خورده که بیمار مانده است



زینب حریف آن همه خونریزی اش نشد

در کار این مریضه پرستار مانده است



از نحوه قدم زدنش حدس میزنم

چشمان ضرب دیده او تار مانده است



کمتر شده تورم پلکش ولی هنوز

بر پیکرش جراحت بسیار مانده است



هر ثانیه تنفس او کند میشود

بد جور در میان در انگار مانده است



از پارگی پیرهنش چند رشته نخ

با رنگ سرخ بر نوک مسمار مانده است



ای فضه لا اقل تو جواب مرا بده

این جای پای کیست به دیوار مانده است؟


******************************

مسمار در خانه چنان تشنه خون شد
کز سینه زهرای جوان رفع عطش کرد ...

بین در و دیوار نگویم که چه رخ داد ....
آنقدر بگویم ... بخدا فاطمه غش کرد ...


اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولینا ...


فدای گریه ی خونین چشم بیمارت

چه سخت میگذرد لحظه های تبدارت



تمام شهر دعا می کنند جان بدهی

تمام شهر ندارند چشم دیدارت



کسی به خانه ما سرنمی زند دیگر

مگر به نیت سوزاندن دلِ زارت



پدر رسیده و در می زند ولی تنها

چگونه می روی این راه را پیِ یارت



دو دست روی زمین می کشی به جای نگاه

تو می روی و به سر می زند پرستارت



دوباره پهلوی تو درد میکند مادر؟

که سرخ تر شده امشب لباس گل دارت



برای نیم نفس هم نمیشوی آرام

که می دهد ترک کنج سینه آزارت



ما بــــاغ پر از گــــــــلاب یــــــاسی داریم


  یک چـــــادر خـــاکی حمــــاسی داریم




"سالی که نکوست از بهارش پیداست"



امسال حماســـــه ای ســــیاسی داریم

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست

با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است

این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست

اینجا به ما حسین حسین وحی میشود

پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست

سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست

زهرا برای سیر کمال ولای ماست

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب های ماست

باران به خاطر نوه ی فضه میرسد

ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست

فرموده اند داخل آتش نمیشویم

فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست ....



یا رب زغمش تا چند اشـــــــکم ز بصر آید

بنشســته سر راهش ، شاید  ز سفر آید


تا چند بنالم زار  شب تا سحر از هـــجرش

کوکب شِمُرم هر شب ، شاید که سحر آید


هر دم که رخش بینم خواهم دگرش دیدن

بازش نــگرم شــــــــــاید یک بــــــار دگر آید

 از دیده نـــــــهان امــــــا اندر دل من جایش

 او را طلـــــبم هر شب شـــــــاید که ز در آید


با کس نتوانم گفت من راز درون خـــــــویش

کز درد غم هـــــجرش دل را چه به ســــر آید


می سوزم و می ســــــــازم از درد فراق اما

تیر غم او بر دل افـــــــزون ز شَـــــــــــمَر آید

"حیران" به فغان تا کی با محنت و غم همدم

یارب نظری کان شاه از پــــــرده بــــــدر آیــــد


پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز !

رو از من شکسته بر مگردان ایهاالعزیز !

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود

این کاسه را " فاوف لنا ... " ایهاالعزیز !

خالی تر از دو دست من این چشم خالی است

محتاج یک نگاه تو یــــا ایها العـــــزیز . . .