نــــــــــور

اَللّـــــــــهُ نــُـــورُ السَّــــمواتِ وَ الأَرضِ

نــــــــــور

اَللّـــــــــهُ نــُـــورُ السَّــــمواتِ وَ الأَرضِ

مشخصات بلاگ
نــــــــــور

" سَلامٌ عَلَی إل یاسِین "

منتظر مأیوس نیست. منتظر از درد هجر میسوزد

اما بشوق وصال سر زنده و امیدوار است .

انتظار یعنی امید به فردا

فردای وصال ...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «جهاد و شهادت :: درس ها» ثبت شده است

در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی کوپتر

دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند

علت را پرسیدم ، گفتند: وقت نماز است

و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا

تا نمازمان را اول وقت بخوانیم

خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست

اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم

شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد!

ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم

خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست

با آب قمقمه ای که داشتند وضو گرفتیم

و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم...


... وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند

ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید

اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...

از کار برکنار شدم چون ...



چند روز بعد به همراه تعدادی از فرماندهان و همرزمانم جهت پاره ای از گزارش های منطقة غرب به تهران رفتم . من همیشه در این گونه جلسات با تعدادی از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه های سپاه شرکت می کردم . آن روز شهید محمد بروجردی ، شهید ناصرکاظمی و چند نفر دیگر هم در جلسه شرکت کرده بودند . مشاوران بنی صدر (رییس جمهور وقت) شروع به بدگویی دربارة قرارگاه عملیاتی غرب کردند . گزارش همة آن ها سر تا پا دروغ بود . با حرف های دروغی که می زدند ، کنترل از دست ما خارج می شد . بنی صدر به گفته های مشاورانش خیلی اهمیت می داد . متأسفانه به حرف بچه های سپاه هم گوش نمی کرد و بی اعتنا بود . دلم از جلسه خون شده بود . حرف های مشاوران بنی صدر بد جوری ناراحتم کرده بود . آنان را آن قدر پست می دانستم که نمی توانستم در برابرشان دفاعی کنم . از همان جا بود که همة امیدم از بنی صدر (به عنوان رییس جمهوری) قطع شد . آن روز در آنجا جمله ای گفتم که بعد ها میان مسئولان مملکتی دهان به دهان گشت و معروف شد . اول دعای امام زمان (عج) را خواندم . سپس گفتم :
آقای رییس جمهور ! خیلی عذر می خواهم که این صحبت را میکنم . در جلسه ای به این مهمی که برای حفظ امنیت نظام جمهوری اسلامی تشکیل شده است ، یک بسم الله و یک آیة قرآن خوانده نشد . من آنقدر این جلسه را ناپاک و آلوده می بینم که احساس می کنم وجود خودم نیز از این جلسه آلوده می شود . چاره ای ندارم جز اینکه یک راست از این جا به قم بروم و با زیارت آنجا احساس کنم که تزکیه و پاک شده ام . همة اینها بهانه بود تا فرمانده ی منطقة غرب را از من بگیرند و درست در شب بیست و نهم شهریور 1359 ( یک شب قبل از آغاز رسمی جنگ ایران از طرف بعث عراق ) به دستور آقای بنی صدر من از سمت خود ، برکنار شدم .

می خواست برگرده جبهه، بهش گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند.
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد




شهدا در روز مادر چه هدیه‌ای می‌دادند؟

 * پارچه چادری

مادر شهید مفقودالاثر «حمیدرضا مهرایی» می‌گوید: تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا با پول توجیبی‌اش برای من پارچه چادری خرید؛ چادر را سر کردم و پاره شده اما آن را هنوز هم یادگاری نگه داشته‌ام.
به گزارش جهان به نقل از فارس،‌ وقتی که قرار بود برای «مادر» هدیه‌ای بگیرند، با خواهرها و برادرها پول‌هایشان را جمع می‌کردند و می‌خریدند، از یک شاخه گل و یک جعبه شیرینی گرفته تا لباس و ظرف و ظروف و هر چیزی که مادرشان لازم داشت. آن روزها هم گذشت، این بار مادر بود که با تمام وجودش، عزیزترین‌هایش را به پروردگارش هدیه داد. در سالروز ولادت حضرت زهرا(س) و بزرگداشت روز زن، به سراغ مادران شهدا می‌رویم که امروز با یادآوری خاطره‌ای از «هدیه‌ای که شهدا برای مادر می‌گرفتند» لبخندی بر لبانشان نشست.

 
* چادری که هنوز نگه داشتم

 
مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» می‌گوید: قدیم‌ها که روز مادر نمی‌گرفتند؛ اوایل که این قضیه مطرح شده بود، بچه‌ها می‌گفتند «مامان، پول بده برایت صابون یا جوراب بخریم» یک بار در تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا برای من پارچه چادری خرید و آورد؛ به او گفتم «این چیه؟» گفت «هدیه روز مادر» گفتم «تو که پول نداشتی؟» گفت «پول تو جیبی‌هایم را جمع کردم برای چنین روزی» آن چادر پاره شد اما آن را یادگاری نگه داشتم؛ یکبار دیگر هم یک دست بشقاب چینی گل سرخ برای من خریده بود که من آن را برای جهیزیه دخترم دادم.

 
* بچه‌های شهیدم باهم یک پارچه پیراهنی خریدند

 
مادر شهیدان «احمد، علی، یونس و محمد جوادنیا» می‌گوید: آن موقع‌ها بچه‌های شهیدم باهم پول می‌گذاشتند و هدیه می‌گرفتند؛ یادم است یکبار پارچه پیراهنی گران‌قیمت برایم گرفته بودند.

ادامـــــــــــه مطـــــــــــلب را ببـــــــــــــــینید

سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد.

حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد، دوستم کنارم ایستاد و گفت:

این مرد برای تو شوهر نمی شود!

متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟

گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد

جایش توی این دنیا نیست.

شهید حسین دولتی ... یادش گرامی باد

مرا بالی است از پرواز مانده

قدمهایی است در آغاز مانده


شهـــیدان دستهایم را بگیرید

منــــم هــمراه از ره بازمانده



شهید تورجی زاده در حال بستن سربند به پیشانی شهید سید رحمان هاشمی
دو دوستی که صیغه اخوت خونده بودن و تا آخرش برادر موندن ...


به مادرقول داده بود حتما برمی گرده ،
وقتی مادر تن بی سر فرزندش رادید
لبخندتلخی زدو گفت :

"پسرم سرش میرفت قولش نمیرفت."

تک تیر انداز خودی را صدا زدم،

گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش.


اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد


ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!


لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.


گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟


.

.

به آرامی گفت: «داشت آب می خورد»

یا حســـــــــــــین ...